Your Discussion Board
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.
Your Discussion Board

Your Ideas Reflect Your Personality
 
HomeSearchLatest imagesRegisterLog in

 

 Mother!

Go down 
AuthorMessage
Muwahhed
Senior Member
Senior Member
Muwahhed


Number of posts : 2786
Reputation : 0
Registration date : 2007-05-28

Mother! Empty
PostSubject: Mother!   Mother! EmptyTue Jul 15, 2008 7:30 pm


she was such an embarrassment.
مادر من فقط یك چشم داشت . مناز اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
She cooked for students & teachers to support the family. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسهای ها غذا می پخت
There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me. یك روز اومده بود دم درمدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
I was so embarrassed.
How could she do this to me?
خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out.به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دورشدم
The next day at school one of my classmates said,
"EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد وگفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره
I wanted to bury myself.
I also wanted my mom to just disappear.
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو
..
كاش مادرمیه جوریگم و گور میشد...
So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!" روز بعد بهش گفتماگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟
My mom did not respond... اون هیچ جوابینداد....
I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger. حتی یك لحظه هم راجعبه حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
I was oblivious to her feelings. احساسات اون برای منهیچ اهمیتی نداشت
I wanted out of that house, and have nothing to do with her. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اوننداشته باشم
So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل بهسنگاپور برم

Then, I got married.
I bought a house of my own.
I had kids of my own.
اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونهخریدم ، زن و بچه و زندگی...

I was happy with my life, my kids and the comforts اززندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
Then one day, my mother came to visit me. تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدنمن
She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

Back to top Go down
Muwahhed
Senior Member
Senior Member
Muwahhed


Number of posts : 2786
Reputation : 0
Registration date : 2007-05-28

Mother! Empty
PostSubject: Re: Mother!   Mother! EmptyTue Jul 15, 2008 7:31 pm

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited. وقتیایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رودعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر
I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!"
GET OUT OF HERE! NOW!!!"
سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها روبترسونی؟!
"
گم شو از اینجا! همینحالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight. اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثلاینكه آدرس رو عوضیاومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore . یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برایشركت درجشن تجدید دیداردانش آموزان مدرسه
So I lied to my wife that I was going on a business trip.
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاریمیرم.

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity. بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمیخودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .
My neighbors said that she died.همسایه ها گفتن كه اونمرده
I did not shed a single tear. ولی من حتی یك قطره اشكهم نریختم
They handed me a letter that she had wanted me to have.
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشونخواسته بود كه به من بدن

"My dearest son,
I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.
ای عزیزترین پسر من ، منهمیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها توترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion. خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
But I may not be able to even get out of bed to see you. ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام توروببینم
I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up. وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت توشدم خیلی متاسفم
You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تویه تصادف یك چشمت رو از
دست دادی
As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye. به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه توداری بزرگ میشی با یك چشم
So I gave you mine. بنابراین چشم خودم رو دادم بهتو
I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye. برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست بااون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
With my love to you,با همه عشق وعلاقه من به تو
مادر

from: Mosalman.net
Back to top Go down
 
Mother!
Back to top 
Page 1 of 1
 Similar topics
-
» Mother’s Day
» Mother’s Day
» I wish my mother had not given birth to me
» Mother’s Day from an Islamic Perspective
» A True Story with an American Mother

Permissions in this forum:You cannot reply to topics in this forum
Your Discussion Board :: General :: General Discussions-
Jump to: